چون گشادی دهان شکر خند


تنگ شکر شود گشاده ز بند

در ببندی دو لب، دو عمر دهی


که دو جان می کنی به هم پیوند

سوزم از دیدن لبت بنشست


کز نظر می کشم حلاوت قند

چشم قصاب تو کشد هر روز


در دکان بلا حیوانی چند

چشم بد دور درپذیر از من


که مرا سوزی از طفیل سپند

پا مکش از سر من و بگذار


سایه زیر پای سرو بلند

با غمت خسرو آنچنان خو کرد


که به شادی نمی شود خرسند